دلنوشته
|
|
دلتنگتم ستاره درخشان آسمان يه حس عجيبی من رو درست پشت در و غریبه رو اون طرف در نگه داشته بود. بعد از ساعت ها گفتگو، او گفت: "منو راه نميدی ؟ آخه اينجا سردمه، خيلی سرده، همه كه گرگ نيستن." مي ترسيدم. گفتم: "آخه نميشه... دلم مي خواد هر كی در ميزنه و سردشه بذارم بياد تو و كنار شومينه خودشو گرم كنه ولی هر بار كه اين كار و كردم، بعدش زخم دندوناش رو زندگيم، رو عاطفه م و رو انسانيتم حس كردم و زخمی تر از قبل دوباره كلبه م رو ساختم. " خيلی صبور بود، يه جورايی از دست خودم عصبانی بودم شايد اينجور قضاوت كردنم بی انصافی بود ولی آخه اين همه تجربه ی تلخ، اين همه زخم، كافی نيست؟ من چه م شده بود، گرم شده بودم! ديگه دلم نمی خواست حتی يه قدم از در دور بشم، حس كلبه م عوض شده بود! برگشتم و با ترديد نگاه كردم، شومينه روشن بود! ديگه غباری نبود، پرده ها كنار رفته بودن و ستاره ها خودشون رو به لب پنجره رسونده بودن و بهم زل زده بودن، عجيب بود، من و كلبه هردومون گرم و رنگی شده بوديم !!! او گفت: " هنوزم نمی خوای بذاری بيام تو؟ " با شيطنت گفتم: " اگه قول بدی آدم خوبی باشی، مي تونی بيای تو " قول داد، تونستم بعد از باز شدن دربرق شادی رو تو چشماش ببينم كه تمام كلبه رو نور بارون كرده بود. كنار شومينه نشست --- می گفتيم، می خنديديم، بغض مي كرديم و بالا تر از همه ی اينا همديگه رو مي فهميديم! باورم نمی شد...اونی كه تو سينه ی من خوابيده بود و با رعد هم بيدار نمي شد با يه تلنگر هيجان زده بشه و به تاپ تاپ بيافته ولی هنوزم مي ترسيدم... ازاينهمه حس قشنگ مي ترسيدم... مي دونستم هرچی بيشتر اوج بگيری سقوط دردناك تره... ولی اون فرق مي كرد، اون آقا گرگه نبود! برام خيلی تازه بود كه يه آدم اينقدر درك داشته باشه كه بتونی حرفهائي رو كه سالهاست نخواستی و نتونستی بگی براش بگی و از سوء تفاهم هم هراسی نداشته باشی، كسی كه درك اين رو داره كه چطوری ميشه تو يه زمان كوتاه اينقدر اعتماد كرد و بهت اين اطمينان رو بده كه: " به اعتمادت، اعتماد كن " كسی كه بتونه درك كنه كه "اونی كه از ما با همديگه ست، فقط گوشمون نيست اگر نه خيلی وقت پيش رفته بوديم." فقط ميتونم بگم شب زيبائی بود،كمتر پيش مياد اين فرصت دست بده كه نقابهامون رو برداريم و از واقعيت عريانمون هراسی نداشته باشيم. اونقدرگرم گفتگو بوديم كه متوجه نشديم كی خورشيدخانوم ستاره ها رو كنار زده و داره از پشت پنجره به ما لبخند ميزنه. او بايد ميرفت، هیچکدوم دلمون نمی اومد ولی بايد ميرفت. گفت كه دوباره برميگرده ولی من نگرانش بودم، گفتم : " خيلی مواظب خودت باش..." آخه يه "انسان" تو وانفسای انسانيت....خيلی ارزشمنده . با لبخندی كه هميشه تو صورتشه گفت : " ميام ، زود ميام عزيزم" و رفت . منتظرش بودم،دوباره معنی لحظه، دقيقه و ساعت رو درك ميكردم، نزديك غروب بود كه اومد، دوباره با همون مهربونی گپی زديم و رفت و من خوشحال بودم از اينكه منتظرش باشم از اينكه بی هيچ چشمداشتی تمام خوبيهای دنيا رو براش بخوام. وقتی ستاره ها دوباره مهمونم شدن كنار شومينه يه ميز شام حسابی چيدم، يه شاخه گل هم كنار ظرفش گذاشتم و منتظر شدم، نيومد و تا دمدمای صبح بيدار موندم، نيومد، نفهميدم كی خوابم برد ولی صبح كه بيدار شدم يادداشتش رو روی ميز ديدم، نوشته بود اومده و ديده من كنار شومينه خوابم برده و دلش نيومده بيدارم كنه، رفته..." از دست خودم عصبانی شدم! فكر كردم كه اشكالی نداره بازم ميآد و اونوقت دوباره غصّه هامون رو فراموش ميكنيم. ولی شب شد و نيومد، صبح شد و نيومد حتی ديگه يادداشتی هم برام نگذاشته.... حالا تنگه غروبه نميدونم امشب مياد يا نه؟ نگرانشم آخه راهش دوره، نكنه راهش رو گم كرده باشه؟ نكنه بی رحمی سرد تيغی گلبرگ هاشو خراشيده باشه؟ نكنه... كنار شومينه نشسته ام، يه فنجون قهوه، يه ظرف كوچولو شيرينی با يه شاخه گل ... چشمامو بستم و حالا ديگه می ترسم بازش كنم، از اينكه كلبه م دوباره خاكستری باشه ، پنجره ها تاريك و شومينه خاموش و سرد باشه، ازاينكه .... به همهء ستاره ها سپردم كه هر كجا ديدنش بهش بگن : " دلتنگتم .
نظرات شما عزیزان:
|
یک شنبه 17 فروردين 1399برچسب:, |
|
|
|