این دود سیه فام که از بام وطن خاست
از ماست که بر ماست
وین شعله سوزان که بر آمد ز چپ و راست
از ماست که بر ماست
جان بر لب ما گر رسد از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
از ماست که بر ماست
گوئیم که بیدار شدیم این چه خیالی است
بیداری ما چیست
بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
از زمزمه دلتنگیم،
از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی،
نه میل سخن داریم
آوار پریشانی است، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانی است، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم .